۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

خاطره ای از سردار شهید سید علی اکبرشجاعیان

دو نفر از بچه ها وسایل رزمیشان را موقع تمرین گم کرده بودند از نظر قوانین نظامی باید با آنها برخورد می شد دستور داد بازداشت شوند تا به کارشان رسیدگی شود غروب رفت پیش آنها به زور چایی به خورشان داد. شامش را هم با آنها خورد. هم  به قانون عمل کرد هم طاقت نداشت کسی از او دلگیر شود .


حجت الاسلام شامخی-گرفته شده از >یک جرعه عطش این عشق الهی است <

۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سید مجتبی

خاطره ای از شهید نبی الله نقوی دیوکلایی

یک ذکری داشت که همیشه و در همه حال آن را می خواند : نیست در این عالم جز تو پناهی . به حالت مداحی هم می خواند.
گاهی می گفتم : نبی الله ! تو چیز دیگری بلد نیستی بخوانی ؟
می گفت : غیر از این چیزی نیست .
جثه لاغری داشت ، اما مثل کوه مقاوم بود .مجروح شده بود و در بیمارستان بستری بود. دوره ی درمانش را نیمه کاره رها کرد و آمد برای عملیات . می دانستیم خیلی درد می کشد اما آمد چون می ترسید تا از کاروان عشق جا بماند. 


راوی:حاج یوسف غلامی 

۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سید مجتبی

مراسم استقبال از شهدای غواص- بابل


استقبال از شهدای غواص در بابل (۲۱)

شهدای غواص لشکر ویژه 25 کربلا در بابل

 عکس/ تشییع ۲۰شهید غواص دفاع مقدس در بابل

 عکس/ تشییع ۲۰شهید غواص دفاع مقدس در بابل

 عکس/ تشییع ۲۰شهید غواص دفاع مقدس در بابل

۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سید مجتبی

مادر شهید سید مهدی حاجی میرزایی دیوکلایی می گوید

سید مهدی کلاس سوم ابتدایی بود. دوران حکومت طاغوت بود و خانم معلم با کت و دامن به مدرسه می آمد . سید مهدی روزی بابت پوشش بسیار نامناسب خانم معلمش به او اعتراض کرد . معلم هم که انتظار چنین حرفی را از ناحیه دانش آموزان نداشت سید را به باد فحش و ناسزا گرفت . مرا به مدرسه خواستند و خانم معلم به ما هم نوهین زیادی کرد .
انقلاب شده بود و مهدی داشت می رفت جایی که خانمی صدایش زد : حاجی میرزایی حاجی میرزایی ! مهدی ایستاد و گفت : بفرمایید. خانم که زنی چادری و محجبه بود گفت : مرا می شناسی ؟ مهدی پسر با حجب و حیایی بود به خانم ها نگاه نمی کرد . گفت : نه نمی شناسمتون . خانم گفت : من معلم کلاس سوم توام .همونی که بخاطر بی حجابی اش به او اعتراض کردی حالا ببین حجابم خوبه ؟
مهدی تواضع کرد و با شرمساری گفت : ببخشید من اون موقع بچه بودم اگر بد صحبت کردم ... خانم معلم گفت : نه شما کارت درست بود من اون موقع ناآگاه بودم 
۱۰ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سید مجتبی

شهید سید صاحب محمدی

پدر شهیدان محمدی بیان داشت:


بعد از شب هفتم سیدصاحب، در عالم خواب امام زین‌العابدین(ع) را در کربلا دیدم که جایی میان قتلگاه و خیمه‌گاه سوار بر اسب بودند. از اسب پیاده شدند. مرا در آغوش گرفتند و به ایشان گفتم: «آقا، صاحب من شناخته نشده» ایشان گفتند: «هشت سال دیگر شناخته می‌شود»، این خواب را برای کسی تعریف نکردم و پیش خودم گفتم او اسیر است. سال 75 که هشت سال تمام از آن خواب می‌گذشت، گنبد سبز خمسه سادات در سه راهی کوشک ساخته شد. دقیقاً بعد از هشت سال...

۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سید مجتبی

مادر شهید سید باقر آقایی می گفت :

 شبی که فردایش مراسم تشییع داشتیم خواب دیدم که در خانه باز شد زنی وارد حیاط منزل ما شد که مثل آفتاب می درخشید. وارد اتاق شد گفتم : خانم ! شما کی هستید ؟ گفت من مادرش هستم . گفتم : مادرش که من هستم . گفت : من دختر پیامبر فاطمه سلام الله هستم ، فردا پسرم را تشییع می کنند این کفن را از بهشت آوردم او را با این کفن تشییع کنید مادر می گوید من نمیدانستم سید باقر کجایش گلوله خورده . آن خانم گفت : سر پسرم هدف قرار گرفت . وقتی اسکلتش را آوردند دیدم سرش مورد هدف گلوله قرار گرفته است .

۰۴ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سید مجتبی

تلنگر

۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سید مجتبی

جملاتی از شهید علمدار

آدم باید توجه کند. فردا این زبان گواهی می دهد. حیف نیست این زبانی که می تواند شهادت بدهد که اینها ده شب فاطمیه نشستند و گفتند: یا زهرا ، یا حسین (ع) آنوقت گواهی بدهد که مثلاً ما شنیدیم فلان جا لهو و لعب گفت، بیهوده گفت، آلوده کرد، ناسزا گفت، به مادرش درشتی کرد.


 احتیاط کن! تو ذهنت باشد که یکی دارد مرا می بیند، یک آقایی دارد مرا می بیند، دست از پا خطا نکنم، مهدی فاطمه(س) خجالت بکشد. وقتی می رود خدمت مادرش که گزارش بدهد شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد. بگوید: مادر! فلانی خلاف کرده، گناه کرده است. بد نیست ؟!!! فردای قیامت جلوی حضرت زهرا(س) چه جوابی می خواهیم بدهیم.


خاطراتی از همسر شهید سید مجتبی علمدار

۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سید مجتبی

انگشتر گمشده

ایشان انگشتری داشتند که خیلی برایش عزیز بود. می گفت این انگشتر را یکی از دوستانش موقع شهادت از دست خود در آورده و دست ایشان کرده و در همان لحظه شهید شده است. ایشان وقتی به آبادان برای مأموریت می رود، این انگشتر را بالای طاقچه حمام جا می گذرد و دربازگشت به ساری یادش می افتد که انگشتر بالای طاقچة حمام جا مانده است. وقتی آمد خیلی ناراحت بود. گفتم: آقا چرا اینقدر دلگیری؟ گفت: وا.. انگشترِ بهترین عزیزم را در آبادان جا گذاشتم، اگر بیفتد و گم شود واقعاً سنگین تمام می شود.گفت: بیا امشب دوتایی زیارت عاشورا و دعای توسل بخوانیم شاید این انگشتر گم نشود یا از آن بالا نیفتد.




جالب اینجا بود که ما زیارت عاشورا را خواندیم و راز و نیازکردیم و خوابیدیم. صبح که بلند شدیم دیدیم انگشتر روی مفاتیج الجنان است. اصلاً باورمان نمی شد همان انگشتری که در آبادان توی حمام جا گذاشته بود روی مفاتیج الجنان بالای سرما باشد .


خاطراتی از شهید سید مجتبی علمدار

۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سید مجتبی