انا لله و انا الیه راجعون
درگذشت ام الشهدا سجودی را به خانواده محتزم شهیدان سجودی و همرزمان شهیدان سجودی
تسلیت عرض نموده و از خدای متعال علو درجات را برای مادر شهیدان سجودی خواستارم.
انا لله و انا الیه راجعون
درگذشت ام الشهدا سجودی را به خانواده محتزم شهیدان سجودی و همرزمان شهیدان سجودی
تسلیت عرض نموده و از خدای متعال علو درجات را برای مادر شهیدان سجودی خواستارم.
یاد شهید مفقودالاثر شهید سید جعفر میرحسینی را گرامی میداریم
شهیدی که بیش از 30 سال ازش خبری نیست.این همه سال تعداد فراوانی شهیدگمنام آوردند و تشییع کردند معلوم نیست که کدامشان شهید میرحسینی هست و کجا دفن کردند و یا اصلا شهید میرحسینی تفحص شد یا نه تفحص نشد و هنوز روی خاک گرم خوزستان مدفون هست.
میگن پسرها مادری هستند اگر آن پسر از سادات هم باشد واویلاست. بله سیدجعفر ما هم مادری بود طوری که مثل مادرش حضرت زهرا سلام الله ،قبرش پنهان هست .
همان روزها بود که خبر غرق شدن سید قاسم مرتضوی در رود خانه ی دزکه در اطراف پایگاه آموزشی شهید بیگلو بود،به گردان ما رسید و سخت بچه ها را عزادار کرد. سید قاسم از بچه های دیوکلایی و نیروی گردان انصار بود که در حال شنا ناگهان ناپدید شد. سه، چهار روز هم از غرق شدنش می گذشت و هنوز موفق به پیدا کردن جنازه اش نشده بودند.
شهادت سیّد قاسم برایم ناگوار بود . او از غوّاصان عملیات والفجر 8 بود ودر شنا مهارت خاصی داشت. برایم پذیرفتن شهادت این چنینی او سخت بود.
صبح روز بعد برای سیّد قاسم مراسم ختم برگزار کردیم. داخل حیاط گردان پتو پهن کردیم و مراسم مفصلی گرفتیم. حاج آقا ابدی و حاج آقا شامخی و بقیه ی دوستان هم بودند. مراسم سینه زنی و روضه خوانی هم آن روز داشتیم.
شب همان روزی که مراسم سیّد قاسم را برگزار کردیم ما را برای آموزش غواصی بردند . از زمانی که از نحوه ی شهادت سیّد قاسم باخبر شدم فکرم مشغول شده بود. فکرم روی این مسئله بود که چه طور ممکن است
که در آن آب آرام یک غواص غرق شود. او غواصی بود که در آب های اروند غواصی کرده بود. دوستانی هم شاهد ماجرای غرق شدن او بودند می گفتند مسیری را رفته بود ودر حال مراجعت، رفت زیر آب و دیگر بالا نیامد.
خبرهایی که از هفت تپه می رسید حکایت از پیدا نشدن جنازه ی سیّد قاسم داشت. مرتضی جعفریان و موسی علی جان نژاد وچند نفردیگر از دوستان، چند روزی دنبال جنازه گشته بودند و پیدایش نکرده بودند. بعدها که جنازه اش پیدا شد حسین مسگرنژاد برایم تعریف کرد که:
بعد از کلی گشتن دنبال جنازه ،سه نفراز بچه ها ،خواب می بینند.شهیدسیّد قاسم مرتضوی از هر کدام شان چیزی می خواهد . به یکی می گوید برایم صلوات بفرستید. به دیگری می گوید برایم قربانی کنید و به موسی علی جان نژاد هم می گوید درآن دور دورها دنبالم نگردید. من همین نزدیکی ها هستم.
با دیدن این خواب بچه ها تصمیم می گیرند گوسفندی لب همان رودخانه قربانی کنند.فکر می کنم صد و بیست و چهار هزار صلوات را هم بین بچه های گردان تقسیم کردند تا همه در ثواب صلوات سهیم شوند . روز سوم بود که مشغول گشتن بودند.موسی آن روزهمراه گروه تفحص نرفته بود و لب ساحل منتظر بود.بچه ها با نگرانی مشغول صلوات بودند و تقریبا صلوات ها رو به اتمام بود که از طرف گروه تفحص تماس گرفتندکه از وضعیت صلوات ها با خبر شوند. موسی که پشت بی سیم نشسته بود. بلندشد ورفت ازحاج آقا یزدانی که آن موقع در بین بچه ها ی گردان انصار بود، از میزان صلوات ها پرسید.حاج آقاهم بعداز پرس وجو گفت:که صلوات ها تمام شد. هم زمان با ختم صلوات بچه ها ، جنازه ی سید قاسم هم روی آب دیده شد. جنازه اش را به هفت تپه آوردند و از آنجا هم به امیرکلا فرستادند.
منبع:کتاب یادگار ابراهیم( روایت فرماندهان لشکر ویژه 25کربلا، راوی:احمد عسکریان، تدوین کننده:صادق کیان نژاد امیری)
همیشه اصرار داشت هر کاری را با بسم الله الرحمن الرحیم شروع کند حتی قبل از چکاندن ماشه. هر تیری را می خواست شلیک کند تا بسم الله نمی گفت شلیک نمی کرد.
صبح ها که از خواب بیدار می شد، رو به قبله می نشست و با یک تمرکز خاصی شروع می کرد به گفتن بسم الله الرحمن الرحیم اصرار هم داشت که با قرائت صحیح ، حرفش را ادا کند و این باعث می شد که چند بار ابتدای بسم الله را تکرار کند. شروع که می کرد ، صدای بِس بِس او بچه ها را بیدار میکرد و شروع می کردند سر به سرش گذاشتن.
محمد علی کاظمی تبار که بیشتر از همه سر به سرش می گذاشت همان طور که زیر پتو بود شروع می کرد به نُچ نُچ کردن و می گفت:
-" اَی هِوا سرد بَیّه، منوچهر هر چی استارت زنّه وِنه ماشین روشِن ناونِه."
می گفت " باز هوا سرد شده و منوچهر هر چی استارت می زنه ماشینش روشن نمیشه".
منوچهر هم کسی نبود که با این شوخی ها دلگیر شود. فقط می خندید و بلند می شد و می رفت گوشه ای دنج، نماز شبش را می خواند...
کتاب " خاطرات ابراهیم" - خاطرات احمد عسکریان
دو نفر از بچه ها وسایل رزمیشان را موقع تمرین گم کرده بودند از نظر قوانین نظامی باید با آنها برخورد می شد دستور داد بازداشت شوند تا به کارشان رسیدگی شود غروب رفت پیش آنها به زور چایی به خورشان داد. شامش را هم با آنها خورد. هم به قانون عمل کرد هم طاقت نداشت کسی از او دلگیر شود .
حجت الاسلام شامخی-گرفته شده از >یک جرعه عطش این عشق الهی است <